معنی خدای روشنایی

حل جدول

خدای روشنایی

آپولو


خدای روشنایی یونان

آپولو


روشنایی

درخش

سنا

ضو

ضیا
روشنایی بمعنی روشن شونده شدن است مرکب از روشن و الف فاعلیت و یای مصدری و همزه برای رفع التقای ساکنین و میتواند که یای نسبت باشد در این صورت روشنایی بمعنی نوری و پرتوی که منسوب است به شی ٔ روشن شونده

تعبیر خواب

روشنایی

دیدن روشنایی در خواب، هدایت به راه راست و رهایی از اندوه است. اگر کسی ببیند روشنی او را فرا گرفت یا کسی به او داد، دلیل است که کسی راه علم و دین به او بیاموزد یا از غم فرج یابد. دیدن تاریکی در خواب، نشانه غم و یا بی دینی است.

تعبیر خواب روشنایی از نظر ابراهیم کرمانی
اگر کسی ببیند روشنایی به سینه او افتاد، دلیل که پارسا و با ایمان است و همچنین عاقبت کارش به خیر است .

دیدن روشنایی در خواب از نظر امام صادق (ع)
دیدن روشنایی در خواب بر چهار وجه است:
دین هدی،
علم،
راه پاک،
اعتقاد پاک.
تعبیر خواب روشنایی از نظر محمد ابن سیرین
اگر کسی درخواب روشنایی آتش ببیند، چنانکه بدان روشنایی می توانست راه خود را ببیند، دلیل کند که هدایت و تقوا یابد. اگر روشنایی را ایستاده ببیند، دلیل کند که سبب خوشبختی او همانجا خواهد بود. اگر در خانه خود اخگر دید، چنانکه از نور آن خانه روشن بود، دلیل کند که کارش بالا رود و دولتش زیاد شود. اگر ببیند که آن اخگر را کشت، دلیل که درخاندان او خصومت و داوری خواهد بود.

لغت نامه دهخدا

روشنایی

روشنایی. [رَ ش َ] (حامص، اِ) معروف است که در مقابل تاریکی باشد. (برهان قاطع). صاحب غیاث اللغات و به تبعیت از اوآنندراج آرد: مرکب از روشنا که مخفف روشنان است بمعنی روشن بزیادت الف و نون و یای مصدری بمعنی روشنی. (غیاث اللغات) (آنندراج). و باز صاحب غیاث اللغات آرد: فقیر مؤلف گوید که روشنایی بمعنی روشن شونده شدن است مرکب از روشن و الف فاعلیت و یای مصدری و همزه برای رفع التقای ساکنین و میتواند که یای نسبت باشد در این صورت روشنایی بمعنی نوری و پرتوی که منسوب است به شی ٔ روشن شونده، فافهم. (غیاث اللغات). و این گفته ٔ صاحب غیاث اللغات بر اساسی نیست. رجوع به حاشیه ٔ همین ماده و برهان قاطع چ معین شود. سنا. (دهار) (ترجمان القرآن). ضَوء. (دهار) (منتهی الارب). نور. (ترجمان القرآن). ضیاء. (منتهی الارب). روشنی:
یکی باد برخاست و گرد سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه.
فردوسی.
تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آید بجوی.
فردوسی.
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی.
فردوسی.
آفتاب بدان روشنایی جهان را روشن گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم. (تاریخ بیهقی ص 340). وی را به روشنایی آوردند یافتندش به تن قوی. (تاریخ بیهقی ص 341).
که دانست کافزون شود روشنایی
به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان.
ناصرخسرو.
و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد وچراغ نشود که از او روشنایی یابند. (نوروزنامه). دست در روشنایی مهتاب زدمی. (کلیله و دمنه). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم... تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه).
به بیت عمادی جوابش بگفتم
چه گفتمش گفتمش کای روشنایی.
انوری.
در سیاهی سنگ کعبه روشنایی بین چنانک
نورمعنی در سیاهی حرف قرآن آمده.
خاقانی.
روز بشب کرده ای به تیرگی حال
شب به سحر کن به روشنایی باده.
خاقانی.
چو آمد زلف شب درعطرسایی
به تاریکی فروشد روشنایی.
نظامی.
بما چشمش دگر کرد آشنایی
دو به بیند ز چشمی روشنایی.
نظامی.
|| چراغ. مشعل: از پدر شنید که به نزدیک آن حضرموت برلب دریا غاری است... و شداد مرده بدانجا اندر است پس روشنایی برداشتند و بدانجا اندر رفتند روشناییشان بمرد متحیر شدند و لیکن همچنان همی رفتند. (تاریخ بلعمی). || امید. گشایش کار. بهبود اوضاع: من [عبدالرحمن قوال] و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده... و امید می داشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنایی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی). || نام جوهری است که آنرا مرقشیشا گویند و به عربی حجرالنور خوانند و در داروهای چشم بکار برند. (برهان قاطع). نام دوای چشم. (آنندراج). نام سرمه ای که در ضعف بینایی و شب کوری و ستبری پلک و جرب آن بکار برند. سرمه ٔ روشنایی. کحل روشنایی. (یادداشت مؤلف). رجوع به مرقشیشا و حجرالنور و روشنا و روشنایا شود. || مرکب که بعربی مداد گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). مرکب و سیاهی دوات. (ناظم الاطباء). || کنایه از دولت وثروت. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). جاه و جلال. (ناظم الاطباء).

روشنایی. [رَ ش َ] (اِخ) نام شخصی که در افغان ملحد پیدا شده بود و مسلمانان بضدآنرا پیر تاریکی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج).

روشنایی. [رَ ش َ] (اِخ) دهی است از بخش وفس شهرستان اراک. سکنه ٔ آن 265 تن و محصول آنجا غلات و انگور. آب آن از قنات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


خدای

خدای. [خ ُ] (اِخ) اله. (مهذب الاسماء). اﷲ. خدا. (ناظم الاطباء). کلمه ٔ خدای صورت دیگریست برای خدا و بهمان معنی و اطلاق است. رجوع به خدا و ترکیبات آن شود: تا آنگه که بگویند که خدای عزوجل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویندتیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
اگر به نبودی سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای.
فرخی.
بدان رسید که بر ما و بنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عسجدی.
چون خدای...بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی).
خدای دانی خلق خدای را مآزار.
ناصرخسرو.
بر زبان شیخ رفت که الحمداﷲ رب العالمین کارهای ما خدای سان باشد. (اسرار التوحید).
خدای داند کز خجلت تو بادل خویش
که تابمقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان
همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
- خدای آباد، کنایه از مدینه فاضله ٔ خیالیست که در آن احکام الهی بی چون و چرا و صددرصد و از روی رغبت اجراء میشود:
در خدای آباد یابی امر و نهی و دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا.
سنائی.
- خدای آزمائی:
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود.
نظامی.
- خدای آفرید، آفریده ٔ خدا:
جز آن را که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید.
- خدای آورد،: بعضی از قیلان ایشان... بدست آوردند و بعضی بطوع با مرابط سلطان می آمدند و ایشان را خدای آورد نام نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 419).
- خدایا، ای خدای. اللهم. (از ناظم الاطباء). الهی. ربی. (یادداشت بخط مؤلف). پروردگار را:
خدایا راست گویم فتنه از تو است
ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان ختا را
بدین خویی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
اگر ریگی بکفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن.
ناصرخسرو.
- خدایان، آلِهَه. قصد از ذکر این لفظ رؤسا و قضات قوم می باشد، زیرا که ایشان از جانب خدا قضاوت می نمودند. (از قاموس کتاب مقدس).
- خدایان خدا، رب الارباب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خدای باقی (به اضافه)، خداوند لایزال:
رحمت صفت خدای باقی است
وآن را که خدای برگزیند.
سعدی (قطعات).
- خدای بر تو، کلمه ٔ قسم مانند تو و خدا. (از ناظم الاطباء). در مورد قسم گویند: مثل تو و خدا. (آنندراج):
تو و کرشمه ٔ ما و دل جفا بردار
خدای بر تو که جور آنقدر که بتوانی.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
- خدای را، برای خدای. عبارتی است که قسم را به بکار است: خدای را این امیر جلیل شهاب بن اثیر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 443).

فرهنگ معین

روشنایی

(رُ شَ) (حامص.) روشنی. مق. تاریکی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

روشنایی

روشنی، فروغ، نور،
(متضاد) تاریکی، ظلمت

فارسی به عربی

روشنایی

اضاءه، ضوء

فارسی به آلمانی

روشنایی

Anstecken, Beleuchten, Erhellen, Leicht, Licht (n), Schein (m)

واژه پیشنهادی

روشنایی

نور، نورانیت

لایت

فروغ

معادل ابجد

خدای روشنایی

1192

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری